کافه متن

ساخت وبلاگ
گمشدهبرای چندمین بار برگه ی خط زده را مچاله و به گوشه ای پرت  می کند. با کلافگی آهی می کشد و خودکارش را تکان میدهد ،دستش را لابه لای موهای موج دار رها شده اش فرو می برد و با خود فکر می کند . دیگر حتی دلش به نوشتن رضایت نمیدهد . در آیینه روبه رویش به چهره سردرگمش نگاه می کند اما به جای خود،  او را می بیند. دخترک مدتهاست به دنبال چیزی می گردد ،انگار قسمتی از خودش را گم کرده است . قسمتی که از او جدا شده و یا آن را بریده و به زور از او گرفته باشند . حالا احساس می کند عضو مهمی از وجودش به تاراج رفته ،شاید قلبش را برای همیشه از دست داده است ." فاطمه پیرو  " کافه متن...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه متن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kafematn بازدید : 36 تاريخ : شنبه 3 دی 1401 ساعت: 12:02

ولگرد

ولگرد

مرد میله رو به گردنم نزدیک میکنه ، حلقه رو انداخت توی گردنم و با زورِ زیادی منو میچسبونه به زمین . نگاه ِ سه تا بچه م میاد جلوی چشمام ، نگاه ِ اونی که عقب تر از بقیه بود و نتونسته بود چیزی بخوره .

کافه متن...
ما را در سایت کافه متن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kafematn بازدید : 34 تاريخ : شنبه 3 دی 1401 ساعت: 12:02

جوجه اردک زشتگاهی اوقات میبینمش . بعضی وقتها که از پارکینگ دارم میام بیرون ، یا یه وقتایی که دارم با شیلنگ کوچه رو آب میدم تا خاک نیاد نشیه روی هرچی که توی پارکینگ هست ، آخه خاک که بشینه رو ماشین ، آدم وسوسه میشه یادگاری بنویسه ، پس نباید خاک بیاد بشینه !اوایل فقط نگاهم میکرد ، یه لبخند میزد ، منم بهش لبخند میزدم و اون رد میشد و میرفت !یه مدت که گذشت دیگه به هم سلام می گفتیم ! اول من سلام میگفتم و بعد اون بهم سلام میگفت ، یه سلام با یه لبخند که کلی انرژی به آدم میداد .یه بار ازش پرسیدم اسمت چیه ! مکث کرد ، بهم لبخند زد و گفت : آیدا چقدر خوشگل بود آیدا ! صورت سبزه ، چشم های مشکیِ مشکی و مو های مشکیِ پر کلاغی ! سیاه سوخته ی خوشگل !موهاش بلند بود و از زیر روسریش مشخص بود که دُم اسبی بسته موهاشو ! همون مدلی که من خیلی دوست دارم!ای کاش یکبار میموند و من کلی باهاش حرف میزدم ! چقدر جذاب بود آیدا !جذاب ، دوست داشتی و پر انرژی . از بس انرژی آیدا زیاد بود ، هر وقت میدیدمش تا ساعتها انرژی داشتم . امروز هم آیدا رو دیدم . تنها اومده بود توی کوچه . اولش صبر کردم که خودش ، با زورِ خودش چرخِ ویلچِر رو از روی سنگی که گیر کرده بود زیرش آزاد کنه ! اما زورش نرسید ! یه نگاهِ پر از لبخند بهم کرد ! رفتم و با یه هُل ، کمکش کردم ! چند متری هم همراهیش کردم . توی دستش یه کتاب داستان بود . پرسیدم مگه مدرسه میری آیدا ؟ گفت : نه ، از سال ِ دیگه میرم ! گفتم : پس چطوری کتاب میخونی ! گفت : دارم میرم خونه خاله ، اون برام میخونه . پرسیدم : اسم کتابت چیه آیدا ؟؟گفت : جوجه اردک زشت . . . " رضا پورشریف " کافه متن...ادامه مطلب
ما را در سایت کافه متن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kafematn بازدید : 33 تاريخ : شنبه 3 دی 1401 ساعت: 12:02